محل تبلیغات شما



انار،معشوقه ی پاییز است 

ردِ نگاهش را از آن سویِ بی قراری چشمانِ شهریور گرفته تا این سویِ بی خوابیِ پلک های یلدا 

شرم گونه هایِ انار، نشسته بر زردیِ سیمایِ جنون زده اش و آغوشِ دستانش، تار و پود عشق می بافد برای تنپوشِ شاخه های عریان و به خزان نشسته ی درختانش

پاییز،فصل دلداگیهاست، زمین انگار گمشده ای در قلبِ خود دارد،
در دلِ بهار هم که باشد،دلشوره ی پاییز دارد 
دلشوره ی رنگهایِ مجنونش 
دلشوره ی غروبهای به تب نشسته اش

و‌من دستانم را به ضیافتِ یاقوتهای  بی قرارش می فرستم،تا زردیِ روزهای پاییزم‌را غرق بوسه های آتشینش کند


امروز میان این رستاخیزِ مهر که برپا شده بود، میان همه ی رنگهایی که فوج فوج در کوچه های مهربانیِ مهر روییده بودند، میانِ تمامِ عطرهایی که چون نسیم در مسیرِ مدرسه ها پیچیده بودند، به دنبال کودکِ پر از اشتیاق و سراپا شوقِ خاطراتم بودم 

همان دخترکی که دستهای کوچکش،تمنای نوشتن داشت، همان که دلخوش بود به چند واژه ی کوچکی که یاد گرفته و مدام روی برگهای دفتر و آن درِ آهنینِ گوشه ی حیاط می نویسد 

می خواستم آن خویشتنِ خویشم را پیدا کنم، میان تمام گلهای امروز به دنبالش بودم و نیافتم 

دیگر، آن چشمهای پر از اشتیاق،آن نگاههای ملتمس،آن دلهای پر از تپش وهیاهو، میان بچه های این نسلِ خسته و پر از حسرتِ خواب پیدایشان نبود 

حسرت بوییدنِ کتابهای نو، در دست گرفتن دفترهای ساده و بدون رنگ و لعاب،شوق تراشیدن کله ی مدادها،و رژه های پنج شش نفره ی گوشه ی حیاط مدرسه با آهنگ شعرهای جدیدِ کتاب در میان این همه فریاد،خاموش شده بود 

من، امروز خودم را، کودک مشتاق درس و کتابهایم را،انگشت به دهان، مات و مبهوت یافتم،گوشه ی حیاطِ مدرسه ای که دیگر نبود،از زیر آوارش آجرهای جدید روی هم چیده شده بود و مدرسه ای نو بنا شده بود، دستش را با شوق فشردم، با خود از آوارِ خاطرات کشاندم تا این سوی مهری پر از عطرهای ماندگار کودکی.

پ.ن: تقدیم به روح مهربان معلم سال اول ابتدایی ام ،مرحومه مرضیه خادمی،بانوی زیبای خاطره هایم 

مهرتون فرخنده 
با آرزوی بهترینها 
ناجی دلها 


روزهایی در قابِ لحظه ها ثبت میشه و سنجاق میشه به اسمت 

لحظه هایی هست که فقط و فقط متعلق میشه به خودت 

و تو به اون لحظه ها پیوند می خوری 

تو میشی ثمره و داراییِ اون لحظه، تو میشی تنها وارثِ اون ثانیه ای که پا به دنیاش گذاشتی 

مادرم همیشه از نسیم صبح و شیرینیِ میلادِ من میگه 

دختری که با صدای موذن و ثانیه های آغاز صبح پا به دنیای سرنوشتش میذاره 

دختری که عاشق سپیده ی سحرگاهه و مشتاقِ دیدار صبح، همراه با صدایِ ملکوت و با همراهی فرشتگان سحرگاهی پا به دنیای پر رمز و راز هستی میذاره 

 

پ.ن : به بهانه ی زاد روزِ میلادم 

از همه ی دوستان گل و مهربونم ممنونم 


مُهر ولایتت از همان ازل هم بر نام من حک شده بود، دستگیره ی نامت از همان ازل گره گشای من بود 

از همان زمان که قدمهایم رویِ زمینِ غلطان گشوده شد،همان وقتها که هر قدم زمزمه ی نام تو شد تاب و توانم ،همان وقتها نامت چشمه ای شد، توی دلم جوشید

مُهر تو مِهر کائنات است، چشمِ تو چشمه ی سیرابِ مهربانی هاست
 
نامِ تو تاب و توان زمین و زمان است ، دلت وسعتِ الهی دارد، می تپد برای جن و انس و ملک 
می تپد برای زمین،می تپد برای مورچه ای که تمام مُلکِ دنیایش پوسته ای جُوین است 

چقدر به رسالت می آید ختم به ولایتت شدن 
چقدر به تو می آید تاج ولایتِ و مکان
چقدر به غدیر می آید غرق سرورِ نام تو شدن 
چقدر به من می آید سایه سار خورشید ولایتت 
چقدر به ما می آید حیدری شدن،حیدری ماندن
 
پ.ن: این عید فرخنده رو به همه ی شما تبریک میگم ،باآرزوی بهترینها


میعادگاهِ ذبحِ اسماعیل،نمادِ دنیایِ

 داشته های ابراهیم است

اسماعیل، برای او که خلیل الرحمن است نه وسعت نام و نشان است و نه هیاهویِ نسلی برای بردن نامش و نه آغوشی  گرما بخش اجاقِ درونش ،که بندِ دلش را بلرزاند نبودنش 

اسماعیل، افقِ آرمانهای ابراهیم است،عشقی فراسوی آسمان و زمین ،آیینه ای است خدانما 

و ابراهیم قلبش را می سپارد به خدا،به نامتناهیِ مهربان
تیغِ خدا گلوی هیچ اسماعیلی را نمی دَرَد

درون من،درون تو،درون ماها اسماعیلی به وسعت زمزم در غلیان و جوشش است 
دغدغه ی اسماعیل، شمارِ طپشهای نبضمان را بیقرار کرده

نمی خواهد ذبحش کنی، خدا گلوی اسماعیلت را نمی بُرد، بی دغدغه اسماعیلِ درونت را، افق آرزوهایت را، به دستان مهربانش بسپار
زیبا و خواستنی تر هبه اش می کند به تو ، گوارای وجودت می کند زمزم خواسته هایت را 

عیدِ قربانِ آرزوهایت مبارک


از اون دسته از آدما هستم که خسته باشم یه فنجون قهوه یا چایی‌بی فایده ست ، باید غزل بنوشم اونم از غزلیات یگانه استاد سخن، سعدی»  یا تکیه بدم زیر سایه سار کتابی پر از واژه های ناب
پر از بوستان و گلستان واژه ها
 
یا نویسنده هایی که نوشته هاشون عطر ماندگار قلم گرفته 
هنوزم عقیده دارم باید با خوندن کتاب ، تمام دنیا و مافیها رو فراموش کنی رها بشی توی واژه های کتاب و مثل پروانه ها بوی پرواز بگیری 

پ.ن : فکر میکنم کنار ارادتی که به سعدی دارم باید یه ایسم» اضاف کنم

خدایا! با من ،با آدمهایی شبیه من، با دلهایمان چه میکنی؟
ما که غروب می بینیم دلمان تب می کند برای خورشید

 ما که دریا می بینیم مثل قطره ای حل می شویم توی نگاهش 
ما که کتاب می خوانیم می شویم واژه ها و کلماتش و گم می شویم بین هزاران صفحه نوشته
ما که قلم به دست می گیریم جوهر می شویم و چکه می کنیم روی کاغذ 
ما که تو را ندیده دل از کف داده ایم و این گونه عاشق دست نوشته ها و نقاشی هایت شده ایم 
نمی دانم وقتی می خواهی ماها را ببری به ملاقات خودت، تک و تنها برای خودت کنارمان بگذاری، چگونه می بری؟ 

می دانم بیایم ذوب می شوم ،بخار میشوم ، مثل ذره ای که به خورشید برسد ،دیگر منی از من نخواهد ماند هر چه هست تو خواهی بود .

دلنوشته های ناجی


ای هم قبیله با قلم! حرفهایت را بر برگهایِ خاطرِ زمین بنویس! این برگها، تشنه‌اند به جوهرِ نوشته‌هایت! وقتی دلت را برداری، از این سرزمینِ خاکی و نگاه‌هایش بگریزی، هیچ به کوچه‌های دلتنگش اندیشیده‌ای؟! حرفهایت را، به یادگار بر لوحِ قلبِ زمین بنویس و راهیِ ثانیه‌ها شو!

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها