امروز میان این رستاخیزِ مهر که برپا شده بود، میان همه ی رنگهایی که فوج فوج در کوچه های مهربانیِ مهر روییده بودند، میانِ تمامِ عطرهایی که چون نسیم در مسیرِ مدرسه ها پیچیده بودند، به دنبال کودکِ پر از اشتیاق و سراپا شوقِ خاطراتم بودم
همان دخترکی که دستهای کوچکش،تمنای نوشتن داشت، همان که دلخوش بود به چند واژه ی کوچکی که یاد گرفته و مدام روی برگهای دفتر و آن درِ آهنینِ گوشه ی حیاط می نویسد
می خواستم آن خویشتنِ خویشم را پیدا کنم، میان تمام گلهای امروز به دنبالش بودم و نیافتم
دیگر، آن چشمهای پر از اشتیاق،آن نگاههای ملتمس،آن دلهای پر از تپش وهیاهو، میان بچه های این نسلِ خسته و پر از حسرتِ خواب پیدایشان نبود
حسرت بوییدنِ کتابهای نو، در دست گرفتن دفترهای ساده و بدون رنگ و لعاب،شوق تراشیدن کله ی مدادها،و رژه های پنج شش نفره ی گوشه ی حیاط مدرسه با آهنگ شعرهای جدیدِ کتاب در میان این همه فریاد،خاموش شده بود
من، امروز خودم را، کودک مشتاق درس و کتابهایم را،انگشت به دهان، مات و مبهوت یافتم،گوشه ی حیاطِ مدرسه ای که دیگر نبود،از زیر آوارش آجرهای جدید روی هم چیده شده بود و مدرسه ای نو بنا شده بود، دستش را با شوق فشردم، با خود از آوارِ خاطرات کشاندم تا این سوی مهری پر از عطرهای ماندگار کودکی.
پ.ن: تقدیم به روح مهربان معلم سال اول ابتدایی ام ،مرحومه مرضیه خادمی،بانوی زیبای خاطره هایم
مهرتون فرخنده
با آرزوی بهترینها
ناجی دلها
درباره این سایت